لینک پرداخت و دانلود *پایین مطلب*
فرمت فایل:Word (قابل ویرایش و آماده پرینت)
تعداد صفحه18
اسلام، به عنوان یکی از مترقیترین دینهای الهی، از چنان استحکام و قوام ساختاریافتهای برخوردار است که از سوی نخبگان و بزرگان دانشهایی مانند مردمشناسی، دینشناسی، جامعهشناسی و سایر مظاهر فرهنگ کنونی بشری، به عنوان یک تمدن کامل و مستقل شناخته میشود؛ تمدنی که حتی بزرگترین فیلسوفان جهان، و بهطور انحصاری فلاسفهی غربی، بر آن صحه گذاشتهاند، چنان که هگل از فرهنگ اسلامی به عنوان تمدن اسلامی یاد میکند و معتقد است فرهنگ اسلام به همراه تمدنهایی مانند ایران، مصر، چین، روم و یونان در برههای از تاریخ، عروس تمدن جهان بوده و اینک این مقام را به تمدن مغربزمین سپرده و خود بازنشسته شده است. به تعبیر هگل، اکنون این تمدن غرب است که مقام غرورآفرین «عروس تمدنهای جهان» را داراست و سایر تمدنها ناگزیر پیر و فرتوت و ازکارافتاده تلقی میشوند! گفتن ندارد که به پیروی از هگل، جمع دیگری از فیلسوفان مغربزمین و حتی برخی از فیلسوفان شرقی و متأسفانه حتی مسلمان نیز بر این باور هگل مهر تأیید زده و به حقانیت و برتری تمدن غربی گردن نهادهاند.
این باور بیتردید فاقد اعتبار است. اما چون بحث آن به فرصت مستقل دیگری نیاز دارد، بناچار از آن در میگذریم و تنها موضوع این مقاله را مورد بحث قرار میدهیم. اما اجمالاً همینقدر میتوان گفت که چگونه میتوان در همهی موارد، به پلورالیسم اعتقاد داشت و در هر زمینهای از معارف و مواریث بشری، قائل به چندگانگی بود و به سلیقهها و عقاید مختلف احترام گذاشت، اما فقط و فقط در زمینهی تمدن، همهی تمدنهای بشری را مردود شمرد و برخلاف جانسپاری نسبت به پلورالیسم، دراین خصوص، استثنائاً تمدن غربی را انحصاراً به رسمیت شناخت؟! همچنان که پژوهشهای مردمشناسان و جامعهشناسان تأیید میکند، هر ملتی دارای فرهنگی است که تنها به آن ملت تعلق دارد و از طرفی تعداد ملتها هم بسیار زیاد است. بنابراین، همانگونه که نژاد بشر گوناگون است، پس کفهی منطق باید